چهارشنبه، مهر ۳

چه بر سر ایران آمد - صادق هدایت


صادق هدايت؛ وجدانِ آگاه مردمانی سنگ شده و كور، که تمامی نبوغ خود را به كار می گيرد و صاف به ريشه می زند: «توپ مرواری». از اين كتاب دستنويس هايس نزد دوستانش موجود است و چند جلدی پراكنده تايپ و صحافی شده.
هدايت در اين كتاب، فضا و زمان را در می نوردد، وقايع دوره های مختلف تاريخ را هم زمان می كند، به تمامي ديكتاتورهاي تاريخ می تازد خرافات و آخونديسم را به باد مسخره می گيرد. عشق او به ايران و ايرانی و نفرت او از وضعيت دردآلود ايران هم چون تمامی آثارش در توپ مرواری نيز هويداست. موضوع توپ مرواری ميان آثار ديگر هدايت تنها مانندی كه دارد کتاب «البعثه الاسلاميه الی البلاد الافرنجيه» است كه داستان كوتاهی است در سه بخش، حكايتِ سفر گروهی به افرنج براي تبليغ اسلام كه كارشان به كجاها كه نمی كشد. اما از ديد ارزشی توپ مرواری بي همتا است چرا كه قلم هدايت در اوج است (توپ مرواری از آخرين آثار اوست) و خود او در نهايت آگاهی. توپ مرواری داستان سفر توپی است از كاستاريكا تا تهران ميدان ارگ.
فسادِ صاحبان قدرت و مذهب برجسته گی اين سفر است و نادانی مردمی كه باعث می شوند حماقت هاي تاريخ همواره تكرار شوند



نثر هدايت در توپ مرواری به شدت گزنده است. گردبادِ خشم اوست از هر چه خرافات و عقايد بی بنياد غير علمی كه هر انسان ناآگاهی را می آزارد. اما ما بر اين روشن بينی اش درود می فرستیم و از او سپاس داریم.
هدايت از هيچ دستگيره ای نمی گذرد: شعر می گويد مثل می سازد گاه قصه های تاريخ را به هم پيوند می دهد و از خود چيزی تازه می آفريند تركی و رشتی می نويسد و جا به جا احاديث و آيه ها را به محك گرفته بطلان آن ها را ثابت می كند و گاه تنها به طنز از آن ها می گذرد.

قصه در تهران آغاز می شود, توپ مرواری بهانه ايست براي گذاریی در تاريخ.
هدایت از قول رضا شاه می گويد:

«من ديكتاتور مست فرنگ و ميهن پرست و مصلح اجتماعی و يگانه منجی غمخوارِ ماقبلِ تاريخی هم ميهنان عزيز هستم, هر كس هم كه شك بياورد پدرش را می سوزانم»

رضا شاه دستور می دهد توپ مرواری را از ميدان ارگ به اصطبل سوار ببرند. خاله شلخته ها: «زن های يائسه ورچروكيده بيوه های بي زال و زاتول و دختر های تازه شاش كف كرده دم بخت با او مثل كارد و پنير شدند و چون هنوز يك مفتش ترياكی شهربانی شب و روز پای صندوق های پست كشيک می داد, عقل شان را سر هم كردند و يك نامه بلند بالای بی امضا به خاك پای همايونی نوشتند كه: «مرد حسابی مگر عقلت پاره سنگ می برد و يا خدای ناكرده آن قدر بی سوادی كه نمی دانی اينجا تهران است و گرز رستم گرو نان؟ رستم به آنچنانی براي يك چارك نان سنگک گرزش را توي چارسو بزرگ گرو گذاشت. آيا هيچ می دانی چرا به تهرون قجرافشار ها تهران مي گويند؟ در احاديث آمده كه چون شراب اين ناحيه به دهن «ابن سعد گور به گوری» خيلی مزه كرد اينجا را تهوران ناميد كه از «شرابا طهورا» می آيد و در اثر كثرت استعمال تهران شد.

به روايتی حضرت صديقه طاهره به علت افراط در طهارت از اين شهر بوده است. يكي از نوابغ اخير كه جنون «پيغمبری چی گری» به سرش زده بود و پيوسته مردم را پيام پيچ می نمود و به ترك بدآموزی ها دلالت می كرد تا به اين وسيله همه با او هم پيمان بشوند و به زير پرچم آيينش گرد آيند، معتقد بود كه معنی تهران گرمستان است. فرنگی مآب ها معتقدند كه «ته» است: زيرا جهان گردان اروپايی اين شهر را انتهای مشرق زمين و يا «ته ايران» پنداشته اند به علت اين كه اران و ايران از لغت ائير Eire مجوسی می آيد و بعد به شكل يعنی ايرلند كنوني ضبط شده است. زيرا ايرلندی ها از ايران به سرزمين خودشان مهاجرت كرده اند و خواسته اند اين اسم بی مسما رويشان بماند هم چنان كه ژرمن های كرمانی الاصل از كرمان به بلاد جرمانيه سفر كرده اند. وليكن علمای پيشين در اين روايت اختلاف كرده اند و در حديث معتبر از «كعب الاحبار» آمده است كه تهران در اصل «ته عوران» يعنی شهر كون لختان بوده است، زيرا مردمان آن دائم الطهاره بوده اند و از استعمال تنبان سخت پرهيز داشتند. به روايت ديگر در اصل «ته ران» بوده است. 
مشتق از ته به معنی زير و ران به معنی راننده يعنی به تحقيق كسانی كه به ته می رانند, يعنی كون خيزه می كنند. و بعد هم اين اسم كه ابتدا بر اهالی اطلاق می شده است روی اين ناحيه ماند. توضيح آن كه در موقع هجوم اعراب اهالی شهر ری از ترسشان البته به عنوان اعتراض، كون خيزه كنان به دامنه كوه البرز كه محل تهران كنونی باشد پناهنده شدند و ديگر به شهر ری برنگشتند. مغول ها كه تشريف فرما شدند از اين ماجرا سخت دلچركين گرديدند و هر چه با دستمال ابريشمی خايه اهالی را دستمالی كردند كه به شهرشان برگردند سودی نبخشيد آن ها هم فرمان كن فيكون شهر را صادر كردند...»

صادق خان، بازی ای كه با نام ها انجام مي دهد مرز های طنز را پس و پشت می گذارد:

«حالا بياييم سر تاريخچه توپ مرواری: در اين باب روايات گوناگون وجود دارد. مرحوم حكيم «ابول هيولای از خود راضی» در «كنز المتحيرين» و علامه دهر «ابوال قولنج جاموس بن سالوس»در «مهمل التواريخ» آورده اند كه توپ مرواری را شاه عباس كبير از پرتقالی ها گرفته. صاحبِ «اجعل التواريخ» معتقد است كه نادر شاه آن را از هندوستان قاچاق كرده و «ميرزا يقنعلی چلنگر نژاد» ادعا مي كند كه اين توپ را پدر بزرگش زمان خاقان مغفور ريخته است. اما از شما چه پنهان كه به هيچ كدام از اين روايات نمی توان اعتماد كرد.
ما پس از نوش جان كردن مقدار هنگفتی دود چراغ، اكنون چكيده محفوظات و عصاره معلومات و خلاصه مجهولات خود را روي دايره می ريزيم تا موجب عبرت خاص و عام شود و هم خواننده گان عزيز آويزه گوشِ هوش سازند. اين كه برخی علما از جمله استاد بزرگوار «مگرويج بواسيريان آندلسي» ترديد كرده و فرموده است كه توپ مرواری مال پرتقالی ها بود, چندان راه دوری نرفته. اما به اين ساده گی هم كه شما گمان می كنيد نيست

هدايت به همراه توپ مرواری , كريستف كلمب و واسكو دوگاما و پرتقالی ها به دور دنيا می گردد تا باز به ايران برسد. خرافات را عريان مي كند و در برابر خواننده قرار مي دهد. او بار ها از «كعب الاحبار» بزرگترين راوی و جاعل حديث نام مي برد كه يك يهودی بوده و حجم بسيار زيادی از احاديث نقل شده به وی باز می گردد.



«
ناگفته نماند، «البوقرق دخت» كه ضعيفه سرتق سمجی بود بالاخره تصميم به تسخير ممالك محروسه گرفت. اما چون خرافاتی بود و ايمان پا بر جايی نداشت اين شد كه قبل از اقدام به حمله از جوكی مجربی كه سال ها دود چراغ خورده و ذوات لحم نيازرده و با چشم های كوچكش چيز های بزرگ ديده بود مشورت كرد و گفت: « ما را پندی ده و سخنی گوی تا آن را بشنويم و به كار بنديم». جوكي عوضِ رمل، اصطرلاب انداخت و عرض كرد: «اصطرلاب همان نمايد كه جد مطهرم «كريشنا پاتاپام» در كتاب «شق اليقين» آورده است. «البوقرق دخت» دستپاچه پرسيد: «چگونه بود آنك؟» جوكي فرمود: 
«آورده اند جد بزرگوارم در كتاب خود از قول «جابر بن هردمبيل» روايت نمود كه پدر جدش «ابوالفرج بن خوش احليل» در كتاب «حشفه المومنين» از حديث معتبر نقل می كند كه در مجلس انسی از حضرت علی پرسيدم يا سيدی سرنوشت ممالك محروسه چيست و به كجا مي انجامد؟ حضرت علی فرمود به درستي كه من الان خبر می دهم به شما از چيز هايی كه بعد از آن شدنی است. پس برسانيد اين ها را كساني كه از شما در اين جا حاضرند به كساني كه از اين جا غايبند. بعد آن حضرت دستار خود را باز كرد و های های گريستن آغاز نهاد، به طوری كه به سبب گريه او همه حضار به گريه درآمدند. وقتی كه از گريستن فارغ گرديد فرمود: به تحقيق چنين است و جز اين نيست كه امروز سرآغاز و سرانجام ممالك محروسه را به دو كلمه اختصار كنم. بدانيد و آگاه باشيد كه تاريخ ممالك محروسه از پيشداديان شروع می شود و به پس داديان خاتمه می پذيرد».

جايي ديگر از کتاب:

Dos Merdalinos«
 كم و بيش در حدود هزار و پانصد ميلادی, پادشاه آندلس مردي بود ملقب به « دوست مردالينوس » كه بسيار مست فرنگ و متجدد و حسابی مستبد بود، اما ديكتاتور نبود و ليكن نسبت به اعراب صدر اسلام و حتی نسبت به عرب عاربه و مستعربه كينه شتری می ورزيد. لابد خودتان بهتر می دانيد كه در آن زمان مملكت آندلس زير مهميز بربرها و اعراب مغربی بود كه با خلوص نيت و صدق عقيدت از كفار عيسوی ساو و باج و خراج و جزيه بسيار می گرفتند و می خواستند بدين وسيله ثقل آن ملحدان از خدا بی خبر را صاف كنند تا نورافكن ايمان از وجناتشان درخشيدن بگيرد و كفرستان دلشان به پاكستان مبدل شود. اما حالا چطور شد كه پادشاه پيدا كردند راستش اين است كه اين را ديگر خودمان هم نمی دانيم.
باری اين حيوان ناطق كه شقی و زنديق و درونش تاريكتر از حجرالاسود بود، از قضا يك روز ديگ خشم همايونش به جوش اندر آمد و به خيالش رسيد كه اعراب دوره جاهليت و اعراب باديه نشين را از سرزمين نياكانش بتاراند. اگر چه اين پادشاه مثل ساير سلاطين بی سواد و پر مدعا بود و اصلا لاتينی كه زبان نامادريش بود نمی دانست، اما براي اظهار فضل در آخر هر نطقش  Delenda Cartago  اين كلمه قصيره كاتن سردار رومی را تكرار مي كرد .اما عرب ها كجا و كارتاژی ها كجا اين ديگر به عقل ناقصش نمی رسيد. ظاهرا انگيزه دوست مردالينوس احساسات تند و تيز ميهن پرستانه اش بود، وليكن ما پس از مطالعات بسيار به اين نتيجه رسيديم كه علت العلل اين هرزه دهانی اين بوده است كه در اثر قانون ختنه اجباری، زيادتر از حد معمول از پوست آلت رجوليت او بريده بودند و از اين جهت مبتلا به عقده كم مايه گی و جنون عظمت يا خودمانی تر بگوييم مبتلا به ناخوشی گنده گوزی شده بود.
بعضي می گويند كه اين شخص سگباز بود و به خون خواهی سگش «فندق» علم طغيان و رايت عصيان بر ضد اعراب برافراشته بود. توضيح آن كه يكی از سران سپاه عرب معروف به « ابن قطيفه» كه متخصص به راه انداختن آسياب ها با خون كفار بود، مهمان خليفه در قرطبه می شود و فندق سگ سوگلي دوست مردالينوس مچ پای او را می گزد و در نتيجه جادرجا مشمول قانون اعدام با شكنجه می گردد. به روايت ديگر، چون اين شخص ذوق ميگساری و نقاشی و موسيقی و تماشای پيس كارمن و باربيه دو سبيل (دلاک سبيل تراش) و مجسمه سازی و استنجای با كاغذ داشت و اسلام دست و پايش را توی پوست گردو گذاشته بود و بر عكس از تعدد زوجات و صيغه و روضه خوانی و مرثيه و مداحی و تعزيه و نوحه خوانی و تكدی و تسليم و رضا و روزه و زوزه و مرده پرستی و تقيه و محلل و غسل ميت در آب روان و استحبابِ تحت الحنک شكار بود، با خودش گفت: 
«راستش اين عرب های سوسمار خور بد دک و پوزِ بو گندو ديگر شورش را در آورده اند تا حالا هر غلطی می كردند دندان رو جيگر می گذاشتم. من حاضر نبودم تمام دستگاه بخور و بچاپ خلافت را با يك موی زهار فندق تاخت بزنم اما حالا كه سگ نازنينم را به جرم اين كه پر و پاچه اين مردكه جلاد را گرفته كشتند، پدری ازشان دربياورم كه توي داستان ها بنويسند. مگر پيغمبرشان رسول اكرم قبل از تحريف قرآن به دست عثمان رضی الله عنه, به موجب آيه شريفه نفرموده « وما ارسلنا من رسول الا بلسان قومه» پس پيغمبر ما بايد كتابش به زبان آندلسی باشد. ميان خودمان بماند، مگر برای ما چه آوردند مذهب آنها سيكيم خياردی است معجون دل به هم زنی از آرا و عقايد مختلف متضادی است كه از مذاهب و اديان و خرافاتِ سلف هول هولكی و هضم نكرده استراق و بي تناسب به هم در آميخته شده است و دشمن ذوقيات حقيقيی آدمی و احكام آن مخالف با هرگونه ترقی و تعالی اقوام و ملل است و به ضرب شمشير به مردم زور چپان كرده اند.
يعنی شمشير بران و كاسه گدايی است. يا خراج و جزيه به بيت المال مسلمين بپردازيد يا سرتان را می بريم. هر چه پول و جواهر داشتيم چاپيدند، آثار هنری ما را از بين بردند و هنوز هم دست بردار نيستند هر جا رفتند همين كار را كردند. ما كه عادت نداشتيم دخترانمان را زنده به گور كنيم چندين ملكه از جمله «ايزابل دخت» در آندلس پادشاهی كرده اند ما برای خودمان تمدن و ثروت و آزادی آبادی داشتيم و فقر را فخر نمی دانستيم, همه اين ها را از ما گرفتند و به جايش فقر و پريشانی مرده پرستی و گريه و گدايی و تاسف و اطاعت از خداي غدار و قهار و آداب كون شويی و خلا رفتن برايمان آوردند، همه چيزشان آميخته با كثافت و پستی و سود پرستی و بي ذوقی و مرگ و بدبختی است. چرا ريختِ شان غمناك و موذی است و شعرشان مرثيه و آوازشان چس ناله است؟ چون كه با ندبه و زوزه و پرستش اموات همه اش سرو كار دارند. براي عربِ سوسمار خوری كه چندين صد سال پيش به طمعِ خلافت تركيده، زنده ها بايد تمام عمر به سرشان لجن بمالند و گريه و زاری بكنند.
در كليسای ما بوی خوشِ عطر و عبير پراكنده است و نغمه ساز و آواز به گوش می رسد، در مسجد مسلمانان اولين برخورد با بوي گند خلاست كه گويا وسيله تبليغ برای عبادتشان و جلب كفار است تا با اصول اين مذهب خو بگيرند. بعد حوض كثيفی كه دست و پای چركين خودشان را در آن می شويند و به آهنگ نعره موذن روی زيلوی خاك آلود دولا و راست می شوند و براي خدای خون خوارشان مثل جادوگران ورد و افسون مي خوانند. جشن نوئل ما يا گل و گياه و عطر و شادي و موزيك برگزار می شود, عيد قربان مسلمانان با كشتار گوسفندان و وحشت و كثافت و شكنجه جانوران انجام می گيرد. دوره مردانه گی و گذشت و هنرنمايی و دلاوری با رستم و هركول سپری شد در اسلام بايد از روی پهلوانانی مانند زين العابدين بيمار و امام حسين كه تكيه به نيزه غريبی مي كند گرده برداشت.
خدای ما مهربان و بخشايش گر است، خدای جهودی آن ها قهار و جبار و كينه توز است و همه اش دستور كشتن و چاپيدن مردمان را می دهد و پيش از روز رستاخيز حضرت صاحب را مي فرستد تا حسابي دخل امتش را بياورد و آن قدر از آن ها قتل عام بكند كه تا زانوي اسبش در خون موج بزند تازه مسلمان مومن دو آتشه كسی است كه به اميد لذت های موهومِ شهواني و شكم پرستی آن دنيا با فقر فلاكت و بد بختي عمر را به سر برد و وسايل عيش و نوش نماينده گان مذهبش را فراهم بياورد. همه اش زير سلطه اموات زنده گی می كنند و مردمان زنده امروز از قوانين شوم هزار سال پيش تبعيت می نمايند كاری كه پست ترين جانور نمي كند. عوض اين كه به مسايل فكری و فلسفی و هنری بپردازند كارشان اين است كه از صبح تا شام راجع به شك ميان دو و سه و استحاضه قليله و كثيره و متوسطه بحث كنند.
اين مذهب برای يك وجب پايين تنه از جلو و عقب ساخته و پرداخته شده، انگار كه پيش از ظهور اسلام نه كسی توليد مثل می كرده و نه سر قدم می رفته ! كه خدا آخرين فرستاده برگزيده خود را مامور اصلاح اين امور كرد، تمام فلسفه اسلام روي نجاسات بنا شده اگر پايين تنه را از آن بگيرند اسلام روي هم می غلتد و ديگر مفهومی ندارد. بعد هم علمای دين مجبورند از صبح تا شام با زبان ساخته گی عربی سر و كله بزنند و سجع و قافيه های بی معنا و پر طمطراق برای اغفال مردم بسازند و يا تحويل هم بدهند. 
سرتاسر ممالكی را كه فتح كردند مردمش را به خاك سياه نشاندند و به نكبت و جهل و تعصب و فقر و جاسوسي و دورويی و تقيه و دزدی و چاپلوسی و كون آخوند ليسی مبتلا كردند و سرزمينش را به شكل صحرای برهوت درآوردند. درست است كه عرب پست تر از اين بود كه از اين فضولی ها بكند و اين فتنه را جاسوسان يهودی راه انداخته اند و با دست خودشان درست كردند براي اين كه تمدن ايران و روم را براندازند و به مقصودشان هم رسيدند، اما عصاي موسا كه مبدل به اژدها شد و خود موسا ازش ترسيد, اين اژدهای هفتاد سر هم دارد دنيا را می بلعد. ديگر بس است. آندلس مال آندلسي هاست. همين روزی پنج بار دولا و راست شدن جلو قادر متعال كه بايد به زبان عربي با او وراجی كرد، كافی است كه آدم را توسری خور و ذليل و پست و بی همه چيز بار بياورد. بديهی است كه اين مذهب دشمن بشريت است فقط براي غارتگران و استعمار چيان آينده جان می دهد. بايد فساد را از ريشه برانداخت ».Delenda Cartago


هدايت دشمن خرافات و عقايد سنگ شده بود. پس از زمان خود زنده گی مي كرد و بيش از توان يك تن در اين راه كار كرد
متن فوق بخشی از کتاب « توپ مرواری » نوشته صادق خان هدایت است. کتابی که در زمره آثار ارزشمند و هدفمند افکار این نویسنده به شمار می رود.




کمی تامل کنیم و قدری تفکر

هیچ نظری موجود نیست: